فان بروز | سايت تفريحي و آموزشي

فان بروز | سایت تفریحی و آموزشی

داستان زیبا

فان بروز | سايت تفريحي و آموزشي

امروز : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403

تبليغات

 شارژ های رایگان روزانه همراه اول و ایرانسل در فان بروز


فان بروز| بهترين سايت تفريحي و آموزشي

جستوجوگر سايت

جستوجوگر سايت فان بروز

آخرين ارسالي هاي انجمن

خبرنامه اختصاصي فان بروز

با عضويت در خبرنامه فان بروز ، جديدترين مطالب را در ايميل خود داشته باشيد

آرزوی سنگ تراش ...

آرزوی سنگ تراش ...

 

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...

 

 



دسته بندي: متن عاشقانه,مطالب متفرقه,
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,

هیچ کار خدا بی حکمت نیست ...

هیچ کار خدا بی حکمت نیست ...

گویند:
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت

پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند ,

درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

(مولانا)

 



دسته بندي: متن عاشقانه,مطالب مذهبی,
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

چه بر سر خود می آوریم ؟؟؟

 چه بر سر خود می آوریم ؟؟؟

شبی ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭگی ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭی ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍی ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ...
ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ گشتی ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ کمی ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ.
ﻣﺎﺭ خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ.
ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰی ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ.
ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎقی ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ...
ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ حتمی اﺳﺖ،
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍی ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ.
ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ هی ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ،
ﺭﻭی ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ، ﻻﺷﻪی ﻣﺎﺭی ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ بی فکری ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ...

ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ،
ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ موقعی ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ خیلی ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ...
بیاموزیم که ﺯﻧﺪگی ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮشی ﻛﻨﻴﻢ.
ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ،
ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ،
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ،
ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ،
چشم پوشی را به ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ.
ﭼﻮن
ﻫﺮ کسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ ﺑﺎیستی ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ کنی...

 چه بر سر خود می آوریم ؟؟؟



دسته بندي: متن عاشقانه,
برچسب ها : ,,,,,,,,,

حاج آقا گفت دوست دختر داشته باش !!!!

حاج آقا گفت دوست دختر داشته باش !!!!

پسر جوان: سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم . می‌شه یه سؤال خاص بپرسم؟

حاج آقا: سلام عزیزم، بپرس.

پسر جوان:  دوست دختر اشکال داره؟

حاج آقا: نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده.

پسر جوان: حاج آقا جدی می‌گم، درست جواب بدید.

حاج آقا: منم جدی می‌گم اصلاً خدا جنس دختر و پسر رو برای هم جذاب آفریده که به هم علاقه‌مند بشن و از هم لذت ببرن.

پسر جوان: پس من با مجوز شما فردا می‌رم با یک دختر دوست می‌شم ها، ok؟!

حاج آقا: خیلی خوبه، اگه لازم شد خودمم کمکت می‌کنم.

پسر جوان: ایول حاج آقا ، دمتون گرم، اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر پایه باشین!

حاج آقا: حالا کجاشو دیدی! البته اگه می‌خوای با مجوز من بری، لطفاً همون جوری که من می‌گم اقدام کن.

بقیه متن در ادامه مطلب


 



دانلود / ادامه متن

دسته بندي: متفرقه,مطالب متفرقه,
برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

داستان عجیب نون بربری

 

 ﯾﻪ ﺷﺐ ﯾﻪ ﺍﻗﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟

 

ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻫﻮﺱ ﻧﻮﻥ ﺑﺮﺑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻡ .

 

ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺭﻡ .

 

آﻗﺎﻫﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﻧﻮﻧﻮﺍﯾﯽ ﻣﯿﮕﻪ ﺷﺎﻃﺮ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻧﻮﻥ ﺑﺮﺑﺮﯼ ﺑﺪﻩ .

 

ﺷﺎﻃﺮﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭ ﺗﺎ؟؟؟

 

ﻣﯿﮕﻪ ﺁﺧﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ﻫﻢ ﻫﻮﺱ ﻧﻮﻥ ﺑﺮﺑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ .

 

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻧﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺳﻔﺮﻩ

 

ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺧﺮﯾﺪﯼ؟

 

ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ .

 

ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺏ ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ

 

ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﯾﻪ ﻧﻮﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﮊﯾﻤﻢ .

 

ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻫﺮﭼﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ .

 

ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ .

 

ﻫﻨﻮﺯ ﺳﺮﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺶ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﺸﻮﻥ ﺑﺮﺩ .

 

ﺍﻻﻧﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ،

 

ﺑﺬﺍﺭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻦ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻦ،

 

ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﯿﺬﺍﺭﻣﺘﻮﻥ !! o_O

 



دسته بندي: خنده دار,سرگرمی و طنز,اس ام اس ,خنده دار,
برچسب ها : ,,,,,,,,,,

به دليل بروز بودن سايت لطفا از صفحات ديگر هم ديدن کنيد

مطالب تصادفي

مطالب پربازديد

بستن پنجره
خوش آمديد!
به سايت من خوش آمديد.

لطفا در مورد نوشته ها و مطالب نظر دهيد.

نظر شما باعث دلگرمي و پيشرفت من است.

براي استفاده از امکانات حتما عضو شويد.