فان بروز | سایت تفریحی و آموزشی
داستان آموزنده
جستوجوگر سايت
آخرين ارسالي هاي انجمن
عنوان | پاسخ | بازديد | توسط |
جراح ستون فقرات در سنندج | 0 | 67 | dr-peymanzandi |
مرکز جوش لیزر تهران | 1 | 707 | manijoon |
جراحی بینی الان با گذشته چه فرقی دارد ؟ | 1 | 613 | manijoon |
چرا باید طراحی وب سایت داشته باشیم ؟ | 2 | 701 | manijoon |
روش صحیح نصب و جا زدن بلبرینگ | 7 | 1970 | manijoon |
الکتروموتور و گیربکس حلزونی ترکیبی کارآمد در صنعت و تکنولوژی | 0 | 262 | technotav |
فواید استفاده از لیوان کاغذی چیست ؟ | 0 | 483 | jorae |
وظیفه سیستم ESP در اتومبیل چیست؟ | 0 | 539 | avandprinter |
قیمت خرید و فروش بلبرینگ | 0 | 523 | nik952148 |
چرا جوش لیزر ؟ | 0 | 546 | nik952148 |
فروش انواع بلبرینگ و رولبرینگ های صنعتی،راهسازی،کشاورزی،ماشینی و زنجیر صنعتی و غیره | 0 | 641 | nik952148 |
زونکن و کلاسور اختصاصی | 0 | 535 | zahraafra |
خبرنامه اختصاصي فان بروز
آرزوی سنگ تراش ...
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...
هیچ کار خدا بی حکمت نیست ...
گویند:
روزی دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندم ها را از زمین جمع کند ,
درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
(مولانا)
حاج آقا گفت دوست دختر داشته باش !!!!
پسر جوان: سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم . میشه یه سؤال خاص بپرسم؟
حاج آقا: سلام عزیزم، بپرس.
پسر جوان: دوست دختر اشکال داره؟
حاج آقا: نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده.
پسر جوان: حاج آقا جدی میگم، درست جواب بدید.
حاج آقا: منم جدی میگم اصلاً خدا جنس دختر و پسر رو برای هم جذاب آفریده که به هم علاقهمند بشن و از هم لذت ببرن.
پسر جوان: پس من با مجوز شما فردا میرم با یک دختر دوست میشم ها، ok؟!
حاج آقا: خیلی خوبه، اگه لازم شد خودمم کمکت میکنم.
پسر جوان: ایول حاج آقا ، دمتون گرم، اصلاً فکر نمیکردم اینقدر پایه باشین!
حاج آقا: حالا کجاشو دیدی! البته اگه میخوای با مجوز من بری، لطفاً همون جوری که من میگم اقدام کن.
بقیه متن در ادامه مطلب
دانلود / ادامه متن