( باز نشر )
اخیرا یک قطعه شعرِ نو ، تحت عنوان « تو خود اویی بخود آی »در سایتهای فضای سایبری انتشار یافته و به مولوی انتساب یافته که قطعا این انتساب غلط می باشد ، در برخی از سایتها نیز این سروده را به آقای علی حیدری (کتاب بوی نور ) و بعضا به کسان دیگری نسبت داده اند که صرف نظر از اینکه سراینده اشعار چه کسی می باشد ، محتوای شعر مزبور ، سراسر مشحونِ از مبانی وحدت وجود ، (البته برداشتی افراطی و غلط از وحدت وجود) و نیز رگه هایی از افکار امانیستی ( انسان محوری بجای خدا محوری و نهایتا خدا انگاری انسان ) است ، زیرا صراحتا اذعان می دارد که ای انسان تو خود اویی (یعنی تو نعوذ بالله خود خدایی) و بخود می بالد که از این راز پرده برداشته است ، او با کمال وقاهت می گوید که آنچه تاکنون نعره زنان بدنبال آن بودی در خانه ی توست ، البته منظور وی معرفت نفس به این معنی که گمشده ی تو در درونِ توست ، خودت را بشناس تا خدایت را بشناسی ، و از این رهگذر بخواهد نفس و معرفت نفس را بمنزله پلی برای خداشناسی قرار بدهد، نبوده بلکه فکر منحرف و باطلِ خود را با عبارت پردازی به مخاطب اینگونه القاء می کند که تاکنون نعره زنان بدنبالِ خدا نامی می گشتی که درحقیقت، تو خودِ اویی... ((نعوذ بالله))، درصورتیکه انسان خدا نیست بلکه مظهر ، جانشین و مخلوقِ خداست ... فلـذا بر آن شدیم که پاسخ مقتضی به « تو خود اویی بخود آی » را با غزلِ «« تو نه اویی بخود آی »» بر سبیل ایجاز بشرح ذیل تقدیم جویندگان حق و حقیقت و دوستداران اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام نمائیم ، پناه برخدا از گمراهی ......... در خاتمه خاطر نشان میکنم که اگر کلمات مزبور ناشی از سهو القلم و یا غلبه ی ذوقِ سراینده بوده ، شایسته است نسبت به تصحیح آن اقدام نماید.
و من الله التوفیق. ( سید رضا نوعی متخلص به حکیم)
شعر «تو خود اویی بخود آی» و شعر حکیم به عنوان «تو نه اویی به خود آی»
در ادامه مطلب
شعر حکیم (سید رضا نوعی) به عنوان « تو نه اویی به خود آی»
تو نه اویی بخود آی ، این تَـوَهُّـم ز کجاست ؟
وین حمـاقت تا چنـد ،آدمیـزاده خـداست ؟
ای که گـویی ؛ (( تو خـود اویـی بخـود آی ))
آدمـیزاده خـداست ؟ مر تـرا تـوبه سـزاست
آسمــانی کـه بریسمـان تـو بـافـی ، مُهمـل
یـاوه هایی که بگفتـی همه بر بــادِ هـواست
آنچـه انـدر طلبـش نعــره زنـان اسـت بَشَـر
او خـداوندِ جهـان ، جانِ من و جانِ شماست
نـزدِ اربـابِ نظـر ، دلبـــرِ جـانـانه یکیسـت
لیلی اش نام نهی یا که خـدا ، بر تـو رواست
نقطه ی عشق خداست ، جلوه ی اوست علی
که مرا کعبـه ی مقصــود و تـرا راهنمـاست
آری آن نقطـه ی پرگــارِ وجـودی که جهان
در طـواف است بدورِ حرمش ، شیـرِخـداست
بردرِخـویـش نـه ، بر درگــهِ دلــدار نشیـن
بر درِ خـانه ی هر سفلـه نشستن ز خطـاست
هر که از یار نمک خورد و نمکـدان بشکست
بی گمان سیره ی او پستی و کارش زجفاست
تو گـدایی بخـود آی ، تا بدانـی که کــه ای
آنکه شد بنده ی درگاهِ خـدا ، غرقِ صفـاست
بشنوید این سخـنِ نغـز ز دیــوانِ حکیـــم
که خداوندِ جهان ، دلبـر و جانـانه ی مـاست
شعر مورد نقد « تو خود اویی به خود آی»
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمانم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سربسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند ... تو آنی !
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک خدایی
نه که جزنی
نه که چون آب در اندام سبونی
"تو خود اویی به خود آی"
تا در خانه متروکه هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گل وصل بچینی ...