loading...
فان بروز | سایت تفریحی و آموزشی
آخرین ارسال های انجمن
سید علی نوعی بازدید : 2424 چهارشنبه 22 آبان 1392 نظرات (4)

 

تجلیل از یکی از شهدای دفاع مقدس از زبان سید محمد نوعی

برای خواندن این داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

 

 

سید محمد نوعی ، محمد نوعی ، شهید آفتابی

تصاویر زیباسازی نایت اسکین

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ

 

نام: محمد

نام خانوادگی: آفتابی

محل تولد: مشهد

محل شهادت: جنوب(منطقه فکه)

روایت رشادت تا شهادت:

سال 58 به استخدام نیروهای ویژه هوابرد درآمد در همان اوایل خدمت که اینجانب با عنوان مسئول مستقیم شهید بودم متوجه شخصیت خاص وی گردیده ، شهید آفتابی فردی مومن و مذهبی و از خانواده متعهد که در بلوار شهید وحدت مشهد بود . بعد از طی مراحل آموزش در آموزشگاه جنگهای نامنظم حدودا در تیرماه سال 59 درگیری کردستان پیش آمد ، ناآرامی و فعالیت گروهکهای منحله دموکرات و کُموله به حدی شدت گرفته که منطقه کردستان در کنترل این گروهکها بوده ، جنایات روزافزون آنها روزبروز بیشتر ، بطوریکه یک مورد از آنرا اشاره کنم در بیمارستان پاوه حدود 40 نفر بیمار و پرستار و پزشک را بشهادت رسانده و بسیاری از جنایات و تجاوزهای دیگر، یکی از مواردیکه در کردستان بین این گروهکها رایج بوده ، علاوه براینکه فرد مورد نظر را با گلوله به شهادت می رساندند برای ایجاد رعب و وحشت و ترس دربین نیروهای رزمنده سپاه و ارتش آنان را نیز سرمی بریدند و تعداد شهدای بیمارستان پاوه هم بهمین صورت بود. به هرحال این نکات چون خاطرات اینجانب بوده ، بد ندیده که بعنوان پیش مقدمه خوانندگان عزیز در جریان بحرانی کشور قرار بگیرند، در همان زمان که مملکت در وضعیت بسیار حساسی قرار داشت با وجود رئیس جمهوری مثل بنی صدر و فعالیت گروهکها ضد انقلاب در کردستان و بسیاری از خیانت هایی دیگر تصمیم برآن شد که تیپ 23 ویژه هوابرد و چند یگان زرهی به فرماندهی شهید علی صیاد شیرازی که آنموقع درجه سرگردی داشت ، به سمت کردستان عزیمت نمائیم که دربین این گروه اعزامی اینجانب و شهید آفتابی به منطقه کردستان عزیمت که هرلحظه و هرروز آن و چگونگی درگیری با اشرار و گروهکها،خودش به تنهائی کتابی خواهد بود که از ذکر آن در این مقوله خودداری و تنها مختصری را برای شما بیان می نمایم : در روزهای اول اعزام ،بمنظوراستراحت و آماده شدن به اردوگاه خضر زنده که بعد از کرمانشاه بود ،اعزام و آنجا را قرارگاه عملیاتی تعیین کردند ، در مسافرت و ماموریت هائی که شبانه روز با هم زندگی می کنیم ، افراد را بیشتر می شود شناخت که یکی از مصادیق آن ،در رابطه با این شهید بزرگوار می باشد، با توجه باینکه هنوز دوران دانش آموزی وی تمام نشده و بنده هم بعنوان مسئول دانش آموزان بودم ، رفتار و شخصیت شهید طوری بود که همه را جذب می نمود ، نماز بموقع ، رفتار متواضع و صورت خندانیکه همیشه داشت ، حالت رئیسی و مرئوسی را برطرف و بعنوان دوست و برادر به او نزدیک شده بودم، ماموریت ها به اینصورت بوده که چون منطقه نا آرام و بدور از امنیت بود، رزمندگان می بایست با لباس شخصی به این اردوگاه اعزام و در آنجا لباس نظامی و تجهیزات را گرفته و به ماموریت اعزام می گردیدند، شب کلیه جاده ها و روستاها در کنترل گروهکها و روز در کنترل نیروهای رزمنده بود . در یکی از ماموریتهای محوله با بیسیم خبر دادند که ارتفاع گازرخوانی که یکی از ارتفاعات بسیار مهم و مشرف به بعضی از شهرهای عراق بوده و دست نیروهای سپاه بود به تصرف دشمن درآمده (یعنی همین گروهکهای ضد انقلاب) که سریعا یک تیم عملیاتی اعزام و ضمن شناسایی ، ارتفاع مذکور را باز پس گرفته ، تیم عملیاتی به تعداد 12نفر و یک پزشکیار سریعا تشکیل که بنده و شهید آفتابی جزو همین تیم بودیم و بوسیله هلیکوپتر اف 14 که مخصوص حمل نفر و تدارکات می باشد به سمت منطقه مذکور عزیمت ، بفاصله چند متری ارتفاع ، که بوسیله دو فروند هلیکوپتر کبری نیز اسکورت می شد هلیبرد و سریعا در ارتفاع مذکور مستقر گردیدیم ، بعد از شناسایی مشاهده شد که کلیه سلاحها و تجهیزات برادران سپاهی که در آنجا مستقر بودند، توسط گروهکهای ضد انقلاب به غنیمت رفته و تمام برادران سپاهی که در آنجا بودند به شهادت رسانده و سرآنها را با کارد بریده بودند ، برای اینکه دیدن این صحنه وحشتناک روحیه افراد را خراب نکند ، با همان هلیکوپتر ، جنازه ها را تخلیه و شروع به سنگر سازی و استحکام مواضع نمودیم که البته جای ذکر است که بتصرف درآمدن این ارتفاع و چگونگی ماجرا و شهادت برادران سپاهی خود ماجرای مفصل داشته که دراین مجال از آنهم خودداری می نمایم ... این ارتفاع به حدی بلند بود که به هیچ عنوان پشتیبانی و تدارکات برای افراد مستقر در آن امکان پذیر نبوده و حدود 40 روز در آن ارتفاع بدون حمام و غذای گرم ، فقط با جیره جنگی که شامل بیسکویت و شکولات ، قرص تسویه آب و کنسرو ، زندگی را سپری و هرچند وقت یکبار بوسیله هلیکوپتر در جعبه مهمات ؛ برایمان غذا آورده و از فاصله چند متری آنرا رها و هلیکوپتر سریع دور می گردید تا آنرا مورد هدف قرارد ندهند ، در این موقعیت حساس و خطرناک انجام فرائض دینی ، مخصوصا از سوی شهید آفتابی ترک نمی شد، یکروز که از خواب بیدار شده دیدم که شهید آفتابی تمام قمقمه ها را جمع کرده و بوسیله یک چوب بلند بروی شانه اش آویخته و قصد پائین رفتن از ارتفاع را دارد ، به او معترض شدم که اینکار خطرناک است ولی او با اصرار گفت: پایین ارتفاع چشمه ای هست و بچه ها شدیدا نیاز به آب دارند و ضمنا خودم هم نیاز به غسل داشته ، خلاصه بعد از اصرار فراوان ، محمد را با یکنفر همراه فرستادم و به بقیه پرسنل نیز گفتم که مراقب آنها باشند ، بعد از چند ساعت و با احتیاط فراوان محمد و همراهش به پائین ارتفاع رسیده در حالیکه آنان را با دوربین رصد می کردم ، خلاصه بعد از نگرانی فراوان ، محمد با همراهش به بالا رسیده و بچه ها از اینکه کمبود آب ، مرتفع شده ، احساس خوشحالی و محمد را در آغوش گرفته و می بوسیدند ... نفری که همراه محمد رفته بود به ما گفت :خبر ندارین ، من بد بخت را یک ساعت بیشتر منتظر گذاشته تا با همان آب چشمه و در پناه یک تخته سنگ ، بنده نگهبانی اورا بدهم تا ایشان با خیال راحت غسل نماید... بعد از اینکه جریان را از محمد سوال کردم ، گفت بله ، راست می گوید ، البته از او عذرخواهی کرده تا غسلم درست باشد و حقیقتا اگر اینکار را بجا نمی آوردم فرائض دینی و نماز ، به دلم نمی چسبید ، ولی الآن خیالم راحت شد و حتی برای شهادت آماده ام ... خلاصه بعد از مدتی که بالای ارتفاع گازرخوانی مستقر بودیم ، یکروز توسط همان گروهکها از روستاهای اطراف ، ما را به گلوله خمپاره بستند ، که در نهایت استوار مجدی شهید و سروان کشاورزیان شدیدا مجروح و در تاریکی و زیر گلوله های خمپاره تا صبح و در پشت سنگر، زمین گیر شدیم، که بعد از اتمام آتش ، جنازه شهید تخلیه و مجروح نیز به بیمارستان اعزام که نهایتا بعد از مدتی ماموریت ما نیز به اتمام رسید و از آن تاریخ ارتفاع مذکور بنام شهید مجدی نامیده شد... در همین اوضاع و احوال ،تازه جنگ عراق شروع و بسیاری از مناطق جنوب به تصرف نیروهای اشغالگر عراقی در آمده بود . وقتی ماموریت اعزام به جبهه های جنوب را به ماابلاغ کردند ؛ همه افراد از جمله محمد خیلی خوشحال شده که دیگر جنگ نابرابر و نامردی (منظور درگیری با گروهکهای ضد انقلاب )تمام شد ، چون کردهای ملبس به لباس خودی (گروهکهای ضد انقلاب) در بین رزمنده ها بوده و بهمین دلیل ، به هیچ عنوان رزمندگان امنیت نداشتند ... یعنی متوجه نبودیم که از چه سمتی و بوسیله چه شخصی مورد هدف قرار گرفته ایم ... خلاصه بعد از اعزام به جبهه های جنو ب در یکی از علمیات ها که حدودا اواخر سال 1360 بود، در یکی از خاکریزها بازهم به همراه محمد بودم ... از خاکریز دشمن تیربار کالیبر 50 شدیدا نیروهای ما را زیر آتش گرفته که در همین حین محمد برای خاموش کردن و حمله به تیربار دشمن ، پیش قدم ، درحالیکه همه مخالف بوده و به محمد متذکر شدیم که با سلاح سبک آن هم از این فاصله ، اشتباه است ... محمد رو به من کرده و گفت آقا سید ، آر پی جی که نداریم ، از طرفی آن از خدا بیخبر تعدادی از بچه ها را شهید کرده من دیگر تحمل ندارم ، در حال همین صحبتها بودیم ، که یک لحظه کمی خودش را بالای خاکریز کشیده تا از خط الراس خاکریز موقعیت تیربار دشمن را شناسائی نماید که ناگهان مشاهده کردم که محمد از بالا خاکریز به سمت پائین سُرخورده ؛وقتی نزدیکش رفتم ، یا امام حسین ... گلوله تیربار به چانه وی اصابت ، بطوریکه محمد چانه ، لب و زبان ندارد و قسمت فک پائین وی کاملا متلاشی شده ، درحالیکه کاملا من در شُک قرار گرفته و بی حرکت مانده بودم ،دیدم محمد در جیبش دست کرد و یک قرآن کوچک را درآورده و به لب بالای خود می کشید که از زمزمه های او چیزی متوجه نمی شدیم ، درحالیکه خونریزی وی شدید بود ، شاهد جان دادن و سردی بدن تنها برادر و دوست عزیزم بودم بدون اینکه قادر به انجام کاری باشم ... آتش دشمن نیز بقدری زیاد و پرحجم بود که همه را زمین گیر کرده بود ، تنها کاریکه بفکرم می رسید ، مدارک محمد بود که از داخل جیبش درآورده و سعی برآن داشتم که با کمک دیگران او را به عقب کشیده تا بتوانیم به هرشکل ممکن او را از منطقه تخلیه نماییم اما مثل اینکه تقدیر طوری دیگر رقم خورده ، دستور عقب نشینی فوری صادر شده بود ... در این موقعیت نه تنها جنازه محمد بلکه بقیه شهداء را نیز بجا گذاشته و سریعا عقب نشینی و منطقه مذکور بعد مدت کوتاهی به تصرف نیروهای بعثی در آمد ، فقط از خدا می خواستیم که هرچه زودتر در یک تک ، منطقه مذکور را مجددا تصرف و دستمان به شهدای منطقه برسد ... به هرحال با شرایط مذکور هیچکدام از جنازه های شهداء از جمله محمد ، تخلیه نگردید که امیدوارم بعد از خاتمه جنگ و پاکسازی مناطق جنازه این شهدای عزیز خصوصا محمد ، شناسائی و تخلیه گردد ، بعد از اعزام به مرخصی چون شاهد این قضیه بودم ، ماموریت به اینجانب محول که به مشهد عزیمت و خبر شهادت محمد را به خانواده اش برسانم ، بنده نیز به مشهد آمده و به منزل شهید رفتم درحالیکه پدر محمد در حین آماده شدن و رفتن به مسجد بود بمحض دیدن بنده ، با استقبالی گرم ما را به داخل منزل دعوت ، درحالیکه خواهران کوچک محمد و مادر شهید بسیار خوشحال گردیده بودند به تصور اینکه بعد از مدتی از محمد با خبر خواهند شد ، خدایا تو شاهدی که چقدر آن موقعیت به من سخت گذشت ، با خودم و با خدای خود نجوا و از او کمک خواسته که چگونه این خبر را بازگو کنم و بگویم (( فرزند شما شهید )) و بنده شاهد شهادت وی بودم ولی بعلت موقعیت نامناسب منطقه نتوانستیم جنازه ویرا تخلیه نماییم و فعلا در تصرف دشمن است ... به هر حال بعد از کلی مقدمه چینی و به هنگام خداحافظی ، داخل حیاط منزل ، موضوع را بطور آهسته و درگوش پدر محمد گفتم اما از واکنش پدرش (سعه صدرعکس العمل وی بعد از این خبر متحیر ماندم ، خدا را شکرکرده و گفت پسرم :خدا از ما این شهید را قبول نماید سپس عازم مسجد شده و دربین راه به من گفت نمی دانم این موضوع را چگونه به مادرش بگویم ... انشاء الله خدا کمک خواهد کرد و بعد از تشکر و قدر دانی از بنده ، خداحافظی و راهی مسجد گردید و اینجانب نیز بعد از چند روز مرخصی و اقامت در مشهد ، مجددا با کوله باری از غم و غصه ،بابت از دست دادن این عزیزان ، مجدداعازم جبهه گردیدم ....

(( ارواح طیبه شهداء و امام شهداء شاد و یادشان گرامی باد))

{{ صلوات }}

 

 

سید محمد نوعی

 

نظر یادتون نره...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط محمد در تاریخ 1399/07/10 و 15:10 دقیقه ارسال شده است

بالاخره بعد از جنگ اثار پیکر این شهید پیدا شده؟ مگه این شهید در اواخر سال 59 به شهادت نرسیده؟ ایا وصیتنامه ای از شهید باقی مونده؟

این نظر توسط محمد در تاریخ 1399/07/03 و 23:05 دقیقه ارسال شده است

چرا سایتتون اینطوریه!؟ کلی زحمت کشیدم دو بار یک مطلبی رو درباره شهید افتابی نوشتم کد امنیتی رو هم درست وارد کردم. ولی ارسال رو که میزنم میگه کد امنیتی رو درست وارد نکردید!

این نظر توسط محمد در تاریخ 1399/07/03 و 21:35 دقیقه ارسال شده است

م

این نظر توسط فاطمه در تاریخ 1393/02/07 و 13:16 دقیقه ارسال شده است

سلام اولین باربودخاطره داییم رواینطوری میخونم خداقوت خوشحالم کردیدولی ازدیشب که مطلب روخوندم دوباره دلتنگش شدم بااینکه فقط عکسشوتواتاق باباجون دیدم نمیدونیدچقدرسخته ندونیدکه هنوززنده اند یانه پدرومادرمنتظرشون به رحمت خدارفتن ومیراث انتظار روبرای همه مون به یادگارگذاشتن یه سوال دایی من نیمه جون بودن یاشهیدشدن؟خواهرشون تازه کربلابودن وعکس دایی روروی کتاب دعاچاپ کردن شایدعکسشو کسی ببینه وخبری ازش بهمون بده
پاسخ : سلام
داییتون هم رزم عموی من بودن((فردی که کنار داییتونه))...
همون لحظه شهید شدن...خبر شهادتشون هم عموم به پدربزرگتون داده بودن...
روحش شاد و یادش گرامیشکلک


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام من سيد علي نوعی هستم مدیر فــان بــروز از مشهد !!! امیدوارم لحظات خوبی رو در سایت فان بروز بگذرونین. فقط نظر یادتون نره!!! عضو هم بشین و هرچی خواستین توی انجمن به اشتراک بذارین...... آیدی تلگرام : seyedalinoei@ ............................ آیدی کانال : funbrooz@
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 640
  • کل نظرات : 485
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 4941
  • آی پی امروز : 273
  • آی پی دیروز : 383
  • بازدید امروز : 11,378
  • باردید دیروز : 1,714
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 19,427
  • بازدید ماه : 48,411
  • بازدید سال : 245,067
  • بازدید کلی : 3,827,247
  • کدهای اختصاصی
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت


    Translate By Google
    -----------------------------
    Translate Website to Arabic Translate Website to English Translate Website to German Translate Website to Turkish Translate Website to Spanish Translate Website to Korean

    نرم افزار اندروید فان بروز نسخه جدید با امکانات فوق العاده

    نرم افزار دسترسی سریع به سایت فان بروز

    نرم افزار اندروید فان بروز نسخه جدید با امکانات فوق العاده


    کانال تلگرام فان بروز - شارژ رایگان و نرم افزار های پولی بازار رایگان